صدای اذان کل فضای اتاق را پر کرده. مثل همیشه توی تاریکی نماز می خوانیم. تو همان اتاقی که جان می دهد برای نماز خواندن. بی نور و خنک. همیشه یک عطر خاصی پیچیده توی فضا. حسش طوری ست که دلت می خواهد تا ابد همین جا نماز بخوانی. بدون اینکه لامپ را روشن کنم چند تا کلمه می نویسم گوشه ی دفترم. اگر یادم برود فاجعه ایست برای خودش. توی تاریکی روی میز دنبال عینکم می گردم. نیست. کلمه های کتاب دوتا شده اند. فقط کمی نور افتاده روی واژه ای. روی سیب ِ گلاب. بوی سیب گلاب نمی گذارد بلند شوم و عینکم را پیدا کنم. کلمه ها را مات می خوانم. شاید برای حدس زدن کلمه ای یک دقیقه هم مکث کنم. چشمانم درد می گیرند. سرم را گذاشته ام روی میز و در حال چرت زدنم. خواب آلود، آب نبات ِ ترش روی میز را می چپانم گوشه ی لپم و سعی می کنم از مزه اش خوشم بیاید. نمی آید. ترشی اش می زند دلم را. پنجره را باز می کنم. هوای این موقع صبح بیشتر از هر چیزی حال ِ دل آشوبم را خوب می کند. خیلی وقت است که مدرسه نرفته ام و حالا نمی دانم بچه ها چه ساعتی باید توی مدرسه باشند. شاید به خاطر همین متعجب شده ام از پسرکی که انگار پاهایش را دنبال خودش می کشد و کیفش برای سنش زیادی سنگین است. معلوم است که به زور از خواب بیدار شده. چند تا پسر بچه ی بازیگوش دیگر به سگ ِ ولگرد سنگ می زنند و سگ دست برنمی دارد از پارس کردن. دخترکی چادرش را تا روی صورتش پایین کشیده و عجیب می دود. دیرش شده؟ چند تا از برگ هایم خشک شده اند. آفتاب اینجا اذیتشان می کند؟
8:10 دقیقه:
نمی دانم از کی اینجا ایستاده ام و بیرون را تماشا می کنم. مثل همیشه باز هم از وقت خوردن قرصی که هر روز به زور می بلعمش، گذشته! کتری خیلی وقت است که جوش آمده. وقت صبحانه خوردن نیست. تا یک ساعت دیگر باید کتاب نیمه تمام را تمام کنم.
9:25 دقیقه:
آنقدر غرق خواندنم که یادم رفته باید زودتر صبحانه ام را می خوردم. دلم نمی آید کتاب را زمین بگذارم. اما سرم گیج می رود و انگار زمین در حال تند چرخیدن است. دو تا لیوان چای می ریزم و شیرینشان می کنم تا او هم بیاید سر سفره. از بچه مدرسه ای ها می گویم. از مدرسه نرفتنم. از دل تنگی هایم. از دوستان قدیمی. نیم ساعت گذشته و نگذاشته ام درست و حسابی صبحانه اش را بخورد. با تمام خاطراتم تنهایم می گذارد. زل زده ام به کاسه ی عسل و فکر می کنم غذا چی درست کنم؟
11:11 دقیقه:
حالا که وقت تعطیل شدن نیست. شاید اخراجش کرده اند. شاید هم حالش خوب نیست. گریه هم می کند! آنقدر کنجکاوم که دلم می خواهد چادرم را بیندازم روی سرم و تا پشت در خانه یشان دنبالش بدوم و دلیلش را بپرسم که چرا گریه هم می کند! صدای سوختن بادنجان ها نگاهم را از پنجره می گیرد. زیادی وسواس به خرج می دهم که باید یکنواخت سرخ شوند! دلم شیرینی کشمشی می خواهد. داریم. خشک شده اند. مامان زنگ می زند و کلی سفارش می کند. به نظرش من از آن دختر هایی هستم که فقط باید سوال بشنوم تا جواب بدهم. همیشه می گوید. صدای گریه نسترن می آید، قطع می کند.
12:01 دقیقه:
بوی سیر تمام خانه را گرفته. حواسم پی کتاب نیمه تمام می دود.
12:34 دقیقه:
از هر طرف بچه مدرسه ای سرازیر می شود به سمت کوچه ها. تا آخرین نفر را هم با نگاه بدرقه می کنم.
14:16 دقیقه:
صدای چرخیدن کلید و من هنوز پشت پنجره ام. به این فکر می کنم که روزی چند ساعت اینجا می ایستم و بیرون را تماشا می کنم. اسمش را گذاشته ام پنجره ی زندگی. شاید اسم مسخره ای باشد. اما واقعا هم پنجره ی زندگی ست برای من.